به گزارش مشرق، شاگردیِ رضا بقال، دستفروشی توی مترو، بساطیِ جلوی امامزاده طاهر، شاگرد سبزی فروشیِ آقا منصوری، فَعلگی برای اسماعیل گچکارِ کج خلق یا حتی قبرشوییِ قبرهای ترکخورده امامزاده محمد هم برای تک تک این بچهها قابل تحملتر است؛ قابل تحملتر از کاری که نه تنها سختی هر روزهاش، که اسمش هم برای شانههای غرور عبدالباقی، شکیلا، مهشید، فرهاد، نقیب و خیلی از بچههای «آق تپه»، «بد بار» است؛ بچههای 12 - 10 سالهای که نه با خیال رهایی از کار و درس خواندن، که با رویای رها شدن از زبالهگردی، شبشان را صبح میکنند و صبح بعد مثل هر صبح دیگر، کابوس زباله گردی را تا شب به پشت میکشند؛ کودکانی که «زباله گردی» را فحشِ روزگاری میدانند که هر روز مجبورند «گونیگونی» از آن را به دوش بکشند تا روزشان دوباره شب شود.
عبدالله 16 – 15ساله با دوچرخه آبیاش، کوچههای خاکی آقتپه را بالا پایین میکند؛ سرصحبت را باز میکنیم و او از کار کردن و درس خواندن توامانش میگوید؛ از اینکه صبحها در متروی تهران کرج بساط میکند و واگن به واگن، سر تا ته قطار را گز میکند و عصرها به خانه مهر میآید تا کلاس سوم ابتدایی را به چهارم برساند؛ از درآمد 250 – 200هزار تومانی خودش و 400 هزار تومانی برادرش که بساط سبزی فروشی دارد؛ از اینکه 15 سال از مهاجرتشان از هرات به آق تپه میگذرد ولی هنوز به دلیل نداشتن شناسنامه، از امکان تحصیل در مدارس محروم هستند...
«جبارسینگ» با اینکه 12 سال دارد و تنها دو کلاس سواد، آکتوری است برای خودش؛ از کار و بارش میپرسیم و او با لحن امجدخان در فیلم شعله، به عبدالله و یکی دو بچه 12 – 10ساله اشاره میکند و میگوید: «من مثه اینا نیستم که لنگ یه قرون دو زار باشم، من هر روز 150 – 100تومن کاسبم؛ توی سرآسیاب به هرکی بگی «جبارسینگ» منو میشناسه؛ من یه چرخ بزنم 10-12 تا کیف و جیب زدم...» شروع میکند با همان لحن جبارسینگ، از خاطراتش گفتن؛ میگوید، اما گوشتهای اضافه روی مچ هر دو دستش ناخواسته چشمهایت را به حرکت دستهایش که در هوا تاب میخورَد گره میزند؛ گوشتهای اضافهای که حاصل بارها کشیده شدن تیغ بر رگ دست و خودکشی نافرجام یک پسربچه12 ساله است؛ گوشتهای اضافهای که هر کدام نشان از عمق فجایعی است که روح یک پسربچه 12 ساله را آنچنان خراشیده است که مرگ را به زندگی ارجح دانسته؛ پسربچهای که ترجیح میدهد در نظر مردم «دزد» باشد تا «زباله گرد»!
آق تپه گرچه تپه ندارد ولی تا بخواهی بچه دارد؛ بچههای کرد، لر، ترک، کرمانی، شمالی و حتی افغانستانی که علیرغم تفاوت فرهنگ، زبان، قومیت و ...، همگی در یک نقطه مشترک جمعند؛ همگی کار میکنند تا چرخ کج و معوج زندگیشان را که این روزها حسابی لنگ میزند، بچرخانند...
در میان فقر، اعتیاد، محرومیت از تحصیل، بی هویتی، خانوادههای فروپاشیده، وضعیت بد معیشتی مهاجران ایرانی و افغانستانی و انواع ناهنجاری و بزههای اجتماعی و اخلاقی «آقتپه»، شاید خانه چند طبقه مهر، کورسوی امیدی باشد برای صدها بچه کار آق تپه و والدینشان؛ خانهای که چند سالی است با همت انجمن حامیان کودکان کار و خیابان سنگ بنایش گذاشته شده است و سعی داشته تا با برگزاری کلاسهای سوادآموزی و حرفه آموزی، ارتباط این کودکان و خانوادههایشان را با خیابان کم کرده و با تغییر نگاه آنها به کار و حرفه، این کودکان را از مشاغل کاذب به سمت توانمندسازی و ایجاد قابلیت جامعه پذیری در این کودکان برای ورود به عرصههای اجتماعی آماده کند.
موسس انجمن گرچه زن است و میانسال، ولی به وضوح میشود در میان تلخی خاطرات 20 ساله فعالیتش در این انجمن، برق شیرینی سواد آموزی به 6 هزار کودک کار را در چشمانش دید و نشاط جوانی را در لحن محکمش خواند. کسی که مدعی است این روزها آنقدر تجربه دارد که روزانه با کمتر از نیم دلار برای هر کودک کار، برنامههای آموزشی، کارآموزی، تغذیهای و دیگر برنامههای فرهنگی، عاطفی و روانی را برای این کودکان به سرانجام برساند. انجمنی که این روزها هر ساله پذیرای 7 هزار کودک کار و خانواده آنها است تا علاوه بر آموزش خواندن و نوشتن، حرفهآموزی را هم در برنامه کاریشان قرار دهد.
وقتی پای حرف مسئول خانههای مهر آق تپه، سرآسیاب و یا حصارک کرج مینشینی، حرفهای بسیاری دارند برای گفتن؛ از مشکلات صدها کودک کاری که هر روز با کولهباری از درد، رنج و غصه پا به خانه مهر میگذارند و معلمانی که داوطلبانه سعی دارند تا تمام این غمها را از دوش کودکان بردارند؛ از پدر و مادرانی که از ترس چفت نشدن دخل و خرج خانوادهشان، نمیگذارند کودکانشان وقت گرانقیمتشان را در خانه مهر تلف کنند تا سواد بیاموزند؛ از مشکل نداشتن شناسنامه و اوراق هویتی بسیاری از این کودکان که به دلایل عجیب و غریب در هزارتوی قانونی گیر کردهاند و ...
مدیر خانه مهر آقتپه میگوید: ما در اینجا برای گرفتن رضایت والدین بعضی از کودکان برای حضور فرزندانشان در کلاسهای خانه مهر، مجبوریم خانواده این کودکان را که در وضع معیشتی بسیار بدی به سر میبرند، تحت حمایت مالی خود قرار دهیم تا فرزندانشان بتوانند برای سوادآموزی و حرفهآموزی به این مرکز بیایند؛ در حال حاضر نیز انجمن از حداقل 45 خانواده حمایت مالی میکند و وضعیت معیشتی این خانوادهها به شکلی است که بخش عظیمی از آنها دچار سوءتغذیه هستند.
از بچههای این مرکز میگوید که 65 درصد آنها یا از اتباع هستند و یا ماحصل ازدواج مادر ایرانی با پدر افغانستانی یا بالعکس؛ از کودکانی که حاصل ازدواج موقت، ازدواجهای ثبت نشده و یا طلاقهای ثبت نشده پیش از ازدواج مجدد مادرانشان هستند؛ مادرانی که در میانشان کم نیستند زنان کارتنخوابی که برای لحظهای نئشگی، شناسنامه و اوراق هویتی خودشان را فروختهاند؛ از تلاشهای بسیاری که برای آموزش آنها میشود ولی به دلیل عدم داشتن اوراق هویتی، اغلب این کودکان قادر به دریافت مدارک تحصیلی نمیشوند.
میگوید و میگوید؛ از دختر بچههای 8 تا 16 ساله زبالهگردی که حداقل 20 درصد جمعیت زبالهگردهای این منطقه را تشکیل دادهاند؛ دختر و پسرهایی که غالباً مورد آزار بدنی و بعضاً آزار جنسی قرار گرفتهاند و سالهای سال این موضوع را همچون راز در قلب کوچکشان نگاه داشتهاند و این احساس گناه ناخواسته، تا پایان عمر بر لحظهلحظه زندگیشان سنگینی میکند. از تلاش مددکاران این مرکز میگوید که امیدوار به التیام بخشیدن به این دردهای بزرگاند...
او معتقد است که شاید بزرگترین کاری که میتوان برای این کودکان انجام داد آن است که کرامت انسانی این کودکان را دوباره برای خودشان، خانواده و جامعه بازتعریف و زنده کرد. جامعهای که هنوز نمیداند در مقابل این کودکان باید ترحم پیشه کند و با نگاه تکدیگری نظارهگر حضورشان در خیابانها باشد یا باید خودش را به ندیدن این کودکان عادت دهد و بیتفاوت از کنارشان بگذرد...؟!
تُن صدایش را پایین میآورد و میگوید: پیش از این، کار اغلب بچههای این مرکز و مرکزهای مجاور، قبرشویی قبرهای امامزاده محمد بود، ولی این روزها شغل اول غالب این کودکان، زبالهگردی است؛ صدایش را باز هم پایینتر میآورد و آرام زمزمه میکند: وقتی از کار این بچهها میپرسی، اغلب این بچهها شغلهای متفاوتی را میگویند؛ از شاگردی رضا بقال و کارگری برای اسماعیل گچکار تا فروشنده بوتیک، ولی دردآور اینجا است که تمام این شغلها تنها رویای این بچهها است و اغلبشان زبالهگردند و آنقدر از این کار نفرت دارند که حتی حاضر نیستند کسی از زبالهگرد بودنشان با خبر شود.
مقنعه سورمهای اش را روی سر جابجا میکند و میگوید: این موضوع به اندازهای برای این کودکان مهم بود که ما تصمیم گرفتیم برای رفع این حس شرمساری کودکان از شغلشان، اردوهایی با حضور کودکان و خیرین و حامیان انجمن برگزار کنیم که در آن تمامی اعضا در کنار این کودکان، اقدام به جمع آوری زباله از طبیعت میکنند؛ اردوهایی که در کاهش میزان احساس حقارت کودکان زبالهگرد بسیار موثر بود و باعث شد تا این کودکان احساس شرمندگی کمتری نسبت به کارشان داشته باشند.
میگوید از کارهای انجام شده و رویاهایی که برای این کودکان دارد؛ میگوید و میگوید از رویاهایی که تمامی ندارد و دردهایی که درمان نشدنیاند؛ میگوید از نگرانیاش برای تک تک بچههای آق تپه؛ بچههایی که اگر از بالای آق تپه یک نفس بدوند، 10 دقیقهای به پشت در بزرگ و فولادی «قزل حصار» میرسند؛ از اینکه نمیخواهد باور کند آینده چند سال بعد بسیاری از کودکان 8 - 7 ساله امروز آق تپه، تنها 10 دقیقه با آنها فاصله دارد؛ 10 دقیقهای که امیدوار است هیچگاه سپری نشود.
عبدالله 16 – 15ساله با دوچرخه آبیاش، کوچههای خاکی آقتپه را بالا پایین میکند؛ سرصحبت را باز میکنیم و او از کار کردن و درس خواندن توامانش میگوید؛ از اینکه صبحها در متروی تهران کرج بساط میکند و واگن به واگن، سر تا ته قطار را گز میکند و عصرها به خانه مهر میآید تا کلاس سوم ابتدایی را به چهارم برساند؛ از درآمد 250 – 200هزار تومانی خودش و 400 هزار تومانی برادرش که بساط سبزی فروشی دارد؛ از اینکه 15 سال از مهاجرتشان از هرات به آق تپه میگذرد ولی هنوز به دلیل نداشتن شناسنامه، از امکان تحصیل در مدارس محروم هستند...
«جبارسینگ» با اینکه 12 سال دارد و تنها دو کلاس سواد، آکتوری است برای خودش؛ از کار و بارش میپرسیم و او با لحن امجدخان در فیلم شعله، به عبدالله و یکی دو بچه 12 – 10ساله اشاره میکند و میگوید: «من مثه اینا نیستم که لنگ یه قرون دو زار باشم، من هر روز 150 – 100تومن کاسبم؛ توی سرآسیاب به هرکی بگی «جبارسینگ» منو میشناسه؛ من یه چرخ بزنم 10-12 تا کیف و جیب زدم...» شروع میکند با همان لحن جبارسینگ، از خاطراتش گفتن؛ میگوید، اما گوشتهای اضافه روی مچ هر دو دستش ناخواسته چشمهایت را به حرکت دستهایش که در هوا تاب میخورَد گره میزند؛ گوشتهای اضافهای که حاصل بارها کشیده شدن تیغ بر رگ دست و خودکشی نافرجام یک پسربچه12 ساله است؛ گوشتهای اضافهای که هر کدام نشان از عمق فجایعی است که روح یک پسربچه 12 ساله را آنچنان خراشیده است که مرگ را به زندگی ارجح دانسته؛ پسربچهای که ترجیح میدهد در نظر مردم «دزد» باشد تا «زباله گرد»!
آق تپه گرچه تپه ندارد ولی تا بخواهی بچه دارد؛ بچههای کرد، لر، ترک، کرمانی، شمالی و حتی افغانستانی که علیرغم تفاوت فرهنگ، زبان، قومیت و ...، همگی در یک نقطه مشترک جمعند؛ همگی کار میکنند تا چرخ کج و معوج زندگیشان را که این روزها حسابی لنگ میزند، بچرخانند...
در میان فقر، اعتیاد، محرومیت از تحصیل، بی هویتی، خانوادههای فروپاشیده، وضعیت بد معیشتی مهاجران ایرانی و افغانستانی و انواع ناهنجاری و بزههای اجتماعی و اخلاقی «آقتپه»، شاید خانه چند طبقه مهر، کورسوی امیدی باشد برای صدها بچه کار آق تپه و والدینشان؛ خانهای که چند سالی است با همت انجمن حامیان کودکان کار و خیابان سنگ بنایش گذاشته شده است و سعی داشته تا با برگزاری کلاسهای سوادآموزی و حرفه آموزی، ارتباط این کودکان و خانوادههایشان را با خیابان کم کرده و با تغییر نگاه آنها به کار و حرفه، این کودکان را از مشاغل کاذب به سمت توانمندسازی و ایجاد قابلیت جامعه پذیری در این کودکان برای ورود به عرصههای اجتماعی آماده کند.
موسس انجمن گرچه زن است و میانسال، ولی به وضوح میشود در میان تلخی خاطرات 20 ساله فعالیتش در این انجمن، برق شیرینی سواد آموزی به 6 هزار کودک کار را در چشمانش دید و نشاط جوانی را در لحن محکمش خواند. کسی که مدعی است این روزها آنقدر تجربه دارد که روزانه با کمتر از نیم دلار برای هر کودک کار، برنامههای آموزشی، کارآموزی، تغذیهای و دیگر برنامههای فرهنگی، عاطفی و روانی را برای این کودکان به سرانجام برساند. انجمنی که این روزها هر ساله پذیرای 7 هزار کودک کار و خانواده آنها است تا علاوه بر آموزش خواندن و نوشتن، حرفهآموزی را هم در برنامه کاریشان قرار دهد.
وقتی پای حرف مسئول خانههای مهر آق تپه، سرآسیاب و یا حصارک کرج مینشینی، حرفهای بسیاری دارند برای گفتن؛ از مشکلات صدها کودک کاری که هر روز با کولهباری از درد، رنج و غصه پا به خانه مهر میگذارند و معلمانی که داوطلبانه سعی دارند تا تمام این غمها را از دوش کودکان بردارند؛ از پدر و مادرانی که از ترس چفت نشدن دخل و خرج خانوادهشان، نمیگذارند کودکانشان وقت گرانقیمتشان را در خانه مهر تلف کنند تا سواد بیاموزند؛ از مشکل نداشتن شناسنامه و اوراق هویتی بسیاری از این کودکان که به دلایل عجیب و غریب در هزارتوی قانونی گیر کردهاند و ...
مدیر خانه مهر آقتپه میگوید: ما در اینجا برای گرفتن رضایت والدین بعضی از کودکان برای حضور فرزندانشان در کلاسهای خانه مهر، مجبوریم خانواده این کودکان را که در وضع معیشتی بسیار بدی به سر میبرند، تحت حمایت مالی خود قرار دهیم تا فرزندانشان بتوانند برای سوادآموزی و حرفهآموزی به این مرکز بیایند؛ در حال حاضر نیز انجمن از حداقل 45 خانواده حمایت مالی میکند و وضعیت معیشتی این خانوادهها به شکلی است که بخش عظیمی از آنها دچار سوءتغذیه هستند.
از بچههای این مرکز میگوید که 65 درصد آنها یا از اتباع هستند و یا ماحصل ازدواج مادر ایرانی با پدر افغانستانی یا بالعکس؛ از کودکانی که حاصل ازدواج موقت، ازدواجهای ثبت نشده و یا طلاقهای ثبت نشده پیش از ازدواج مجدد مادرانشان هستند؛ مادرانی که در میانشان کم نیستند زنان کارتنخوابی که برای لحظهای نئشگی، شناسنامه و اوراق هویتی خودشان را فروختهاند؛ از تلاشهای بسیاری که برای آموزش آنها میشود ولی به دلیل عدم داشتن اوراق هویتی، اغلب این کودکان قادر به دریافت مدارک تحصیلی نمیشوند.
میگوید و میگوید؛ از دختر بچههای 8 تا 16 ساله زبالهگردی که حداقل 20 درصد جمعیت زبالهگردهای این منطقه را تشکیل دادهاند؛ دختر و پسرهایی که غالباً مورد آزار بدنی و بعضاً آزار جنسی قرار گرفتهاند و سالهای سال این موضوع را همچون راز در قلب کوچکشان نگاه داشتهاند و این احساس گناه ناخواسته، تا پایان عمر بر لحظهلحظه زندگیشان سنگینی میکند. از تلاش مددکاران این مرکز میگوید که امیدوار به التیام بخشیدن به این دردهای بزرگاند...
او معتقد است که شاید بزرگترین کاری که میتوان برای این کودکان انجام داد آن است که کرامت انسانی این کودکان را دوباره برای خودشان، خانواده و جامعه بازتعریف و زنده کرد. جامعهای که هنوز نمیداند در مقابل این کودکان باید ترحم پیشه کند و با نگاه تکدیگری نظارهگر حضورشان در خیابانها باشد یا باید خودش را به ندیدن این کودکان عادت دهد و بیتفاوت از کنارشان بگذرد...؟!
تُن صدایش را پایین میآورد و میگوید: پیش از این، کار اغلب بچههای این مرکز و مرکزهای مجاور، قبرشویی قبرهای امامزاده محمد بود، ولی این روزها شغل اول غالب این کودکان، زبالهگردی است؛ صدایش را باز هم پایینتر میآورد و آرام زمزمه میکند: وقتی از کار این بچهها میپرسی، اغلب این بچهها شغلهای متفاوتی را میگویند؛ از شاگردی رضا بقال و کارگری برای اسماعیل گچکار تا فروشنده بوتیک، ولی دردآور اینجا است که تمام این شغلها تنها رویای این بچهها است و اغلبشان زبالهگردند و آنقدر از این کار نفرت دارند که حتی حاضر نیستند کسی از زبالهگرد بودنشان با خبر شود.
مقنعه سورمهای اش را روی سر جابجا میکند و میگوید: این موضوع به اندازهای برای این کودکان مهم بود که ما تصمیم گرفتیم برای رفع این حس شرمساری کودکان از شغلشان، اردوهایی با حضور کودکان و خیرین و حامیان انجمن برگزار کنیم که در آن تمامی اعضا در کنار این کودکان، اقدام به جمع آوری زباله از طبیعت میکنند؛ اردوهایی که در کاهش میزان احساس حقارت کودکان زبالهگرد بسیار موثر بود و باعث شد تا این کودکان احساس شرمندگی کمتری نسبت به کارشان داشته باشند.
میگوید از کارهای انجام شده و رویاهایی که برای این کودکان دارد؛ میگوید و میگوید از رویاهایی که تمامی ندارد و دردهایی که درمان نشدنیاند؛ میگوید از نگرانیاش برای تک تک بچههای آق تپه؛ بچههایی که اگر از بالای آق تپه یک نفس بدوند، 10 دقیقهای به پشت در بزرگ و فولادی «قزل حصار» میرسند؛ از اینکه نمیخواهد باور کند آینده چند سال بعد بسیاری از کودکان 8 - 7 ساله امروز آق تپه، تنها 10 دقیقه با آنها فاصله دارد؛ 10 دقیقهای که امیدوار است هیچگاه سپری نشود.